به گزارش تانباک خوزستان، مدافعین سلامت یکی از واژههای است که این روزها مُستمر تکرار میشود. قشری که با جان فشانی و ایثاری مثال زدنی در راه پاس داری از سلامت جامعه در صفِ مقدمِ مبارزه هستند. در این بین نباید فراموش کنیم مدافعین حرم را که در سختترین روزهای ممکن و در غریبانه ترین حالت برای دفاع از مرزهای اعتقادی اُمت اسلامی با بَذل جان و جوارح خود اجازه ندادند دشمن به مرزهای ایران اسلامی نزدیک شود.
به همین منظور تابناک خوزستان گفت وگویی با محمد رحمانی جانباز مدافع حرم که در سوریه به مقام جانبازی نائل شده است، ترتیب داده که مشروحِ آن در پی می آید:
تابناک خوزستان: چه طور شد که عازم سوریه شدید؟
خانواده طوری ترببیتمان کرده بود که با فرهنگ ایثار و شهادت اُخت شده بودیم. وقتی قضیه سوریه پیش آمد تعدادی از دوستانم راهی شدند و چند بار تقلا کردم ولی هرباری یک مساله و گرهی پیش میآمد. یک بار دی ماه 94 که عملیات آزادسازی شهرهای نُبل و الزهرا بود تلاش کردم نشد و دقیقه 90 که قرار بود بروم شخص دیگری جایگزین شد.
بالاخره 7 اردیبهشت 95 توانستم عازم شوم. آن رزوها از این که هر بار گره ای در اعزامم میافتد حال خوشی نداشتم. بعد صلاه ظهر به حضرت زهرا توسل کردم که خدایا اینبار که همه دارند میروند خودت من را بطلب! در مسیر برگشت از مسجد به خانه یکی از بچهها زنگ زد و گفت: 100 نفر داوطلب در حال اعزام به سوریه هستند که یک نفر جا هست و ما اسم شما را هم رد کردیم!
تابناک خوزستان: واکنش خانواده شما به مساله اعزام به سوریه چطور بود؟
پدرم اوایل خیلی راضی نبود. وقتی قضیه رفتنم جدی شد با پدرم تماس گرفتم. آن موقع پدرم در سفر حج بود همان سالی که حادثه منا پیش آمد؛ گفتم بابا یک آرزو بیشتر ندارم آنهم شهادت است. چشمات که افتاد به جمال کعبه دعا کن حاجت روا شوم!
پدرم ناراحت شد، چون ما یک برادر داشتیم که در یازده سالگی در باغملک فوت کرد و پدرم دلش نمیآمد فرزند دیگرش هم از دست دهد. پدرم گفت: آرزوی شهادت نمیکنم ولی آرزو میکنم ثواب شهادت نصیبت شود.
تابناک خوزستان: از کجا عازم سوریه شدید؟
یگان صد نفره ما قرار بود از آبادان عازم سوریه شود. این صدنفر بیشتر بسیجی و داوطب و بازنشسته بودند . شوق و اشتیاق را می شد حس کرد. 16 اردیبهشت 1395عملیات خان طومان بود که کلی از بچههای مازندران شهید شدند. حس و حال عجیبی حاکم بود و ما هنوز هیچ عملیاتی انجام نداده بودیم.
تابناک خوزستان: استقرار در سوریه به چه اقدام های مشغول بودید؟
آن موقع من در سوریه به آموزش نیروی مدافع عراقی حاضر در سوریه مشغول بودم. تاکتیکهای رزمی را به مدافعین حرم عراقی آموزش میدادم. با حدود سی و سه نیروی ایرانی، چند هزار نیروی عراقی را تحت آموزش داشتیم. خیلی ارتباط برادرانه باهم داشتیم. متاسفانه بعد از جانبازی نتوانستم با آنها ارتباط بگیرم.
تابناک خوزستان: درباره نحوه جانبازی خودتان بفرماید؟
14 خرداد95 مساله شهر حسکه سوریه پیش آمد. ما برای این عملیات برگزیده شدیم ولی به شکلی دیگر قرار شد در شهری مجاور مستقر شویم که اگر در این عملیات دشمن خواست بچهها را محاصره کند اجازه ندهیم. ازطرفی اگر مهمات خواستند پشتیبانی کنیم.
مسئله پشتیبانی خیلی مهم بود. هر لحظه ممکن بود دشمن بچه ها را از پشت قیچی کند. 72 نفر از بچه های خوزستان حمایت و رساندن مهمات را برعهده داشتند. بعد از نماز مغرب بود و همه در مَقر نشسته و پشت بی سیم منتظر بودیم که اگر اعلام نیاز شد، فوری حرکت کنیم.
در این وسط ناگهان یک ماشین رزمی p.m.p نیروهای معارض النصره که به منطقه بلد بودند از مسیر زمینهای کشاورزی و بی راهه خودش را رسانده بود به مقر ما دژبان به تصور این که این نیروی سوری و خودی است زنجیر دژبانی را برمیدارد و این ماشین وارد حیاط مَقر و جایی که ما نشسته بودیم میشود!
یک لحظه دیدم این ماشین دارد نزدیک و نزدیک میشود و از آن روز و مغربی که به شب نرسید، همین یادم می آید و دیدم صدای مهیب ماشینی که پر از ماده منفجره بود، زمین و زمان را به لرزه درآورد.
تابناک خوزستان: پس از عملیات انتحاری و جانبازی به کجا منتقل شدید؟
از آن جا به بعد اصلا چیزی یادم نمیآید و از زبان هم رزم هایم که من را نجات دادند میگویم. از آن خیل 72 نفر به واسطه شدت انفجار همه شهید میشوند الا یک نفر! دوستان وقتی شهدا را در می آورند میبینند دیوار مقر فروریخته و یک جفت پا بیرون مانده است.
سنگ و بلوک ها را که برمیدارند می بینند از سر و گوش و بینی و دهان من خون لخته لخته بیرون می آید. سرم مثل یک هندوانه قاچ خورده بود. تصور میکنند با این وضعی که سرم دارد شهید شدم! بعد یکی از دوستان میبیند من آرام دارم نفس میکشم.
موقع حمله انتحاری، من بین ماشین و دیوار نشسته بودم. انفجار که میشود ترکش به سرم و شکمم خورده و دیوار سرم آوار میشود. یک گلوله هم از یک طرف سرم وارد و از طرف دیگر خارج می شود!(رحمانی دست روی سرش می گذارد و جای گلوله ای که دوطرف سرش را سوراخ کرده نشان می دهد!)
تابناک خوزستان: درباره حوادث پس از جانبازی بفرماید؟
بعد مثل این که دوستان من را از زیر دیوار بیرون میکشند، با وضعیتی که داشتم از من قطع امید میکنند و میخواهند بفرستند سردخانه پیش بقیه جنازهها! بعد به اصرار یکی از دوستان تصمیم میگیرند ببرند بیمارستان حلب! به امید این که فرجی بشود! بیمارستان حلب هم به محض پذیرش، پزشکان همان اول من را که ضریب هوشیاری 2 داشتم برای اهدای اعضا معرفی میکنند! بی هیچ معطلی!
تابناک خوزستان: شنیده ایم که می خواستند اشتباهی شما را با شهدای افغانی بفرستند، افغانستان، درست است؟
یکی از خاطرات خنده دار این است که من به لحاظ قیافه کمی شبیه دوستان افغانی هستم و آن موقع هم ریش کم پشتی گذاشته بودم. وقتی من را می برند بیمارستان، پرستاران بنده را به بخش افغانی ها منتقل می کنند. خدا کمک میکند در این گیرودار یکی از دوستان من را می شناسد و اجازه نمی دهند که به بخش نیروهای افغانی بفرستند. اگر وارد بخش دوستان افغانی میشدم با آن شرایط کُمایی که داشتم، احتمالا من را میفرستادند افغانستان و یک سفر خارجی نطلبیده گیرمان می آمد.
تابناک خوزستان: در این مدت که شما بستری بودید، خانواده اطلاعی داشتند؟
پزشکان بیمارستان حلب در این شرایط فشار پشت فشار به همراهان ایرانی من آوردند که تا من نفس میکشم اعضای بدنم اهدا شود؛ بچههای سپاه رضایت نمیدهند چون مغز من داشته کار میکرده و شرایط مرگ مغزی را نداشتم.
در این مدت من کاملا در بودم. خانواده هم از من بی خبر بودند. در این بی خبری یک محمد رحمانی از بچه های ایلام در سوریه به شهادت می رسه! این تشابه اسمی باعث میشود که به خانواده من بگویند که پسرتان شهید شده است. این خبر شهادت منجر به این می شود که در باغملک سه روز برای من مراسم فاتحه خوانی برگزار کنند! پس از چند روز بلاتکلیفی بچه های سپاه به خانواده اطلاع میدهند که من جانباز شدم و آن شهید یک شخص دیگری است. حدود 18 روز در بیمارستان حلب در حالت کُما بودم. وضعیتم طوری بود که نباید کوچک ترین تکانی می خوردم!
تابناک خوزستان: کی به تهران و بیمارستان بقیه الله منتقل شدید؟
دوم تیرماه که اندکی وضعیت جسمانی بهتر میشود؛ به بیمارستان بقیه الله تهران اعزام شوم. جالب اینجاست مرگ مثل سایه دنبال من بود! مثل این که حین این جابجایی از حلب به تهران در هواپیما دوباره شرایط من وخیم میشود و دکتر اعلام مرگ میکند. مجدد با تلاش و احیایی سنگین دوباره اعلائم حیانی برمیگردد. وارد فرودگاه تهران که می شویم دوباره تو فرودگاه پزشک ها اعلام میکنند شهید شدم و دوباره احیا ... به هر شکلی بود، در بیمارستان بقیه الله تهران بستری میشوم. خانواده خیلی از این برگشت خوشحال بودند! در بیمارستان دوباره ضریب هوشیاری به 3 می رسد و پزشکان معالج ایرانی برای بار چندم از من قطع امید میکنند. پزشک معالج پدرم را صدا میکند و برگه رضایت اهدا عضو را در دست ایشان میگذارد. این بار پدرم اجازه نمی دهد چون مغزم هنوز کار می کرد!
تابناک خوزستان: چند مدت در حالت کُما بودید؟
دو ماه در کُما بودم. هیچ علایم خاصی نداشتم. یکی از پزشکان گفته بود اگر زنده بماند زندگی نباتی خواهد داشت بی هیچ علایمی! در این وسط یکی از پزشکان تصمیم میگیرد داروهای تجویزی را با یک داروی دیگر تغییر دهد! این تغییر دارو الحمدالله پس از دوماه سبب میشود علایم حیاتی بیشتری نمایان شود.
این داروها هم در تهران پیدا نمیشد خانواده مثل اینکه به کل استانها سر میزنند بخشی را از بندرعباس و بخشی از خوزستان و بخشی را از اصفهان جور میکنند! علت این کُمای طولانی هم این بود که در مدتی که در بیمارستان حلب بودم دچار بیماری ویروسی خونی میشوم که ویروس هم به راحتی قابل شناسایی نبودند.
تابناک خوزستان: کی از کُما خارج شدید؟
تابستان به وسط رسیده بود که از بیمارستان مرخص شدم. دوهفته در یک بیمارستان دیگر تهران برای مداوای تکمیلی مجدد بستری شدم. آرام آرام امیدواری به زنده ماندن ما بیشتر می شد. تا 3 ماه پس از این ترخیص یعنی تا آخر آذرماه هنوز حافظه من کار نمی کرد . تا اینکه آرام آرام حافظه من برگشت.
تابناک خوزستان: چه خاطره ای از آن دوران دارید؟
از خاطرات خنده دار این که اوایل که از کُما خارج شده بودم بلد نبودم لُری صحبت کنم و پدرم با من لُری حرف میزد من فارسی معیار جواب می دادم. البته به سختی حرف می زدم مثلا یک جمله شاید 5 دقیقه طول می کشید. الان الحمدالله بهتر شدم ولی دیگه روضه نمی خوانم. آخه من قبلا روضه خوان شهدا بودم و زیارت عاشورا میخواندم. الان وقتی دلم میگیرد فقط برای خودم میخوانم. یکی از دست هایم حس ندارد.
تابناک خوزستان: در سوریه با حاج قاسم ارتباط داشتید؟
الان از آن روزهای جانبازی من سالها گذشته ولی شهادت حاج قاسم درد همه این ترکشها را دوباره برای من تازه کرد. در سوریه یکی از نقاط قدرت و امید ما حاج قاسم بود. یادم میاد در قضیه آزادسازی خان طومان حاجی خودش در صف مقدم ایستاده بود و می خواست جلوتر برود که بچهها به زور مانع از رفتن او شده بودند. چون همان روز چند نفر از فرماندهان ارتش سوری که جلو رفته بودند شناسایی و شهید شده بودند. حاجی همیشه دوربین به دست در خط مقدم بی هیچ ترسی و دلهره ای می جنگید! با رفتن حاج قاسم (با صدای گرفته و بغض شکسته شده) ما تنها شدیم.
تابناک خوزستان: چه آرزویی دارید؟
من از راهی که رفتم پشیمان نیستم و همیشه خود را سرباز اسلام می دانم؛ یکی از آرزوهای من و همه بچه مدافعین حرم دیدار با امام خامنهای است. در این سالها خیلی تلاش کردم ولی هنوز این سعادت نصیبم نشده که آقا را از نزدیک ببینم.