تازه سرخوشی وقتی کامل می شود که به ویلاهای لاکچری و نوبنیاد شان در مناطق زیبا و مصفای نزدیک تهران می رسند . جایی که استیک های آبدار و لذیذ پانصد هزارتومانی انتظارشان را می کشد. جایی که با ریخت و پاش و ولخرجی های گزاف، باعث زیاد شدن قیمت ها شده و روند عادی زندگی مردم بومی و محلی را مختل کرده اند.

مسافر مینی بوسی که در بزرگراه نظاره گر ماجراست از دیگران می پرسد با پول این موتور و آن لباس ها چندتا جوان می توانند ازدواج کنند ؟ چندتا مریض درمان می شوند؟ چند تا سفره رنگین می شود ؟ اصلا این پول ها را از کجا می آورند ؟

کنار دستی اش با پوزخند پاسخ می دهد : اینها ژن خوب دارند، من و تو که نداریم، پس دنده مان نرم حرف نمی زنیم و تماشا می کنیم !

اتفاقا در همان بزرگراه ها تابلوهای بزرگ گرامی داشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس و تصاویر رزمندگان هم چشم بینندگان را می نوازد. تصویری از رزمنده ای که با سربند قرمز، مادر پیرش را  محکم در بغل گرفته تا با او خداحافظی کند و به جبهه برود ، تصویری از زن جوانی که با کودکی در آغوش در کنار اتوبوسی که به جبهه می رود ایستاده تا با همسرش که کنار پنجره نشسته و دست تکان می دهد وداع کند ، تصویر خندان  چند رزمنده که در جبهه دور سفرۀ کوچکی نشسته اند تا نان و یک قوطی کنسرو را با هم بخورند ، تصویر رزمندگانی که اسلحه به دست ، در یکی از جبهه ها و زیر آتش  توپ و خمپاره یار مجروح شان را کشان کشان به جایی امن می برند. 

 دست بر قضا  بزرگراه « همت » هم این روزها با عکس های شهدای جنگ تحمیلی و جبهه ها مزین شده است.  بزرگراهی که می خواهد دوطرف تهران را به هم وصل کند و مسافران را به مقصد برساند.  مادر شهید محمد ابراهیم همت، از فرماندهان بزرگ و تاثیر گذار جنگ تحمیلی ، چند روز پیش و سال ها پس از جدایی از پسرش به او پیوست.  این بانوی کم نظیر خاطره ای از فرزند شهیدش تعریف کرده و می گوید :

« وقتی حاج همت با خانم و بچه‌هاش از اسلام‌آباد غرب به شهرضا برگشته بودن، بعد از یه کم استراحت، سر حرف باز شد و بهش گفتم: ننه، ابراهیم! بیا اینجا، یه خونه بگیر و زن و بچه‌ت رو از آوارگی نجات بده. تا کی این طرف و اون طرف؟ یه روز اندیمشک، یه روز اهواز، یه روز دزفول، یه روز کرمانشاه، حالا هم اسلام‌آباد!  یه لبخندی زد و جواب داد: فعلاً که جنگه. تا ببینیم بعد چی می‌شه. 

گفتم: خوب جنگ باشه. تو هم زن داری، بچه داری، بیا و مثل همه یه زندگی آسوده داشته باش. باز هم خندید و گفت: ما خونه داریم، این طوری هم نیس! گفتم:  پس کو؟ کجاست؟ گفت:  همین جا، توی ماشین. بلند شو بیا بهت نشون بدم. 

منو برد کنار ماشین. درِ صندوق عقب رو باز کرد. داخل صندوق یه مقدار ظرف، دو سه تا پتوی سربازی، چند تیکه لباس و یه کم ماست چکیده و نون خشک محلی گذاشته بود. گفت: «اینم خونه و زندگی ما.» یه سری تکون دادم و پرسیدم: «ننه! جنگ کی تموم میشه؟» همینطور که در صندوق عقب رو می‌بست، یه آهی کشید و گفت: «نترس ننه، ما زودتر از جنگ تموم می‌شیم.» حرفی نزدم. گفت: «ما دنیا رو به دنیادارا واگذار کردیم .»

بزرگان گفته اند فرض محال ، محال نیست . پس فرض کنیم یکی از همین روزها شهید محمد ابراهیم همت ، شهید مهدی زین الدین ، شهید حسن باقری ، شهید محمد جهان آرا و شهید مهدی باکری بزرگواری کرده و همگی با هم سری به دنیای خاکیان بزنند و حال و روز ما را ببینند ، فکر می کنید چه خواهند گفت ؟ و اگر بپرسند رفقا با امانت ومیراثی که برایتان گذاشتیم چه کردید و آرمان هایمان را روی کدام تاقچه گذاشتید، آن گاه پاسخ چگونه خواهد بود؟